روزهای تلخ پایان بهمن ماه
روزهای پایانی بهمن ماه روزهای خیلی تلخی برای همه ما بود. حتی الان هم که این متن رو می نویسم پذیرش این قضییه برام واقعا غیر ممکنه. بعد از اینکه از جلفا برگشتیم خاله جون مامان که سرما خورده بود به الناز جون زنگ زد که تنگی نفس داره الناز جونم بهشون گفت بیایید بیمارستان تا ببینیم چی شده. تو این فاصله ما اصلا فکر نمی کردیم که قراره چه اتفاق بدی بیفته وقتی دایی وحید زنگ زد من فکر کردم می خواد بگه که حال خاله جون خوبه و دارن بر میگردن خونه که دیدم به حالت بهت زده به من می گه خاله جونو بردن برای احیا و بعدشم ...
یعنی خدا می دونه تو اون لحظات چه بر سر ما اومد و چقدر همگی شوکه شدیم. حتی الانم من باورم نمی شه که دیگه خاله جون مامان کنار ما نیست. امیرعلی عزیز ، خاله طیبه مامان خیلی شما رو دوست داشت هر وقت خونه شون می رفتیم تو خیلی با اخلاق خوب بهش بوس می دادی و رابطه خیلی خوبی با هم داشتید. بعد از فوت بابابزرگ مامان تقریبا خونه خاله مامان خونه پدری مامانی محسوب می شد و ما هر وقت دلتنگ می شدیم به خونه خاله جون می رفتیم. الان مامان یه غم بزرگ تو سینه اش داره و حس می کنه که یه خلاء خیلی بزرگ توی زندگی مون ایجاد شده. تو با اون دست های کوچیکت از خدا بخواه که به همه ما به خصوص مامانی و دختر خاله های مامان صبر بده تا بتونیم این روزهای سخت رو سپری کنیم. من یقین دارم که خاله جون الان تو بهترین جاها حضور داره روحش شاد و یادش گرامی باد.