امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

عشق مامان و بابا

هفته ي نهم

اين هفته به نظرم خيلي زود گذشت. چون وسطش يه تعطيل عيد قربان داشتيم و من كلي حال كردم با يه روز تعطيل. روز عيد قربان خونه ي ماماني بابا رفتيم و اونجا عمه هاني و ماماني اومدنت رو تبريك گفتن. ملالي نيست جز دوري شما بوس بوس
14 آبان 1390

هشتمين هفته

امروز هشتمين هفته اي هست كه تو ،تو دل ماماني و ما بي صبرانه منتظر ديدن تو هستيم. دو هفته ي ديگه هم صبر كنيم انشاا... به اولين سونو گرافي مي رم و تو رو مي بينم. بزرگ كه شدي اين نوشته ها رو مي خوني و مي فهمي كه ما چقدر دوست داريم. راستي بابا به ماماني اش هم گفته كه قراره بياي اون هم برات ترشي فرستاده. درسته كه آقاي دكتر گفته ترشي نخورم ولي يواشكي كه بابا متوجه نشه يه خورده خوردم. دايي وحيد و زن دايي الناز هم مي دونن. البته زن دايي گفته كه خاله يا عمه صداش كني. خودت بيا ببينيم كدوم رو راحت تر می تونی بگی. ماماني هم بافت لباس هاي زمستوني تو شروع كرده و داره يه كت خوشگل برات مي بافه. از اونجايي كه هنوز نمي دونيم پسملي يا دخمل ، نمي تونم ...
14 آبان 1390

آغاز هفته ي هفتم

با تموم شدن مهر ماه و وارد شدن به آبان ، ني ني كوچولوي ما هم هفته ي 6 رو تموم كرد و وارد هفته ي 7 شد. آدم خسته مي شه انقدر به تقويم نگاه مي كنه و منتظر گذشت روزها مي شه. فعلاً كه ني ني آرومي هست و انگار اون تو راحت گرفته خوابيده. انشاا... تا آخرش همه چيز خوب پيش بره. به خدا توكل   ...
7 آبان 1390

اولين ملاقات با آقاي دكتر

امروز براي اولين بار براي ويزيت پيش دكتر اميري رفتم . البته قبلاً براي آزمايش هاي قبل از بارداري پيشش رفته بودم . بعد از معاينه و گرفتن وزن و فشار ، كمي در مورد بايدها و نبايدهاي بارداري با هامون حرف زد و براي يك ماه ديگه وقت ويزيت دوباره رو داد. به نظر همه چيز نرمال پيش مي ره.
1 آبان 1390

اولين خريد براي ني ني

ديروز با ماماني براي ني ني كوچولو كاموا گرفتيم و قراره ماماني براش لباس هاي خوشگل ببافه. از رنگ هاي سفيد و ياسمني استفاده كرديم كه هم براي پسر و هم دختر كاربرد داشته باشه. طرح هاشم از تو اينترنت برداشتم. ...
24 مهر 1390

خوش اومدی نی نی کوچولو

بالاخره ني ني كوچولوي ما ناز كردن رو تموم كرد و اومد تو دل مامانش. ديروز اين خبر رو فهميديم . باباش كه كلي ذوق كرده بود و اشك شوق مي ريخت. بعد از بابا ، دوستان عزيز كلوبمون و مامان و ليلا از اين قضييه باخبر شدن. براي سورپرايز كردنشون يه كادو براشون تهيه كردم و توش يه جفت كفش بچه گونه گذاشتم و نوشتم مامان جون و خاله جون من دارم ميام. لحظه ي زيبايي بود. هر سه تايي مون كلي گريه كرديم. خدايا شكرت  
16 مهر 1390